دین و مذهب و اعتقادات شیعه اثنی عشری

نقد فلسفه - نقد عرفان

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ دین و مذهب و اعتقادات شیعه اثنی عشری خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

تعارضات صریح فلسفه (آیت الله مصباح) با دین

حضرت آیت الله مصباح یزدی در دومین نشست علم دینی که با شرکت اساتید دانشگاههای کشور در قم بر گزار شد، پیرامون رابطه دین و فلسفه نکته ای را مطرح کردند که جای بحث و تامل دارد اما پیش از آن که نکاتی را پیرامون سخنان معظم له یاد آور شوم، باید اعتراف کنم که تصویر حضرتشان در نگاه حقیر پیوسته عالمی غیور بوده است که در مواردي بسیار که بدعت و انحرافی را از معیارهای اصیل دینی تشخیص می دادند، کوتاه نیامده و به حکم تکلیفی که در قران و روایات برای یک عالم دین تعیین شده است، روشنگری می کرده اند و از ملامت ملامت کنندگان باکی نداشتند. این مشی مستمر ایشان پیش و پس از انقلاب اسلامی بوده است.  

 

اکنون با این مقدمه کوتاه که به هیچ وجه حق تقدیر و تجلیل از یک عالم غیرتمند دین را اندکی نیز ادا نمی کند، به ذکر نکاتی پیرامون اظهارات معظم له در باره نسبت فلسفه با دین می پردازم:

 

به عنوان مقدمه دوم باید یادآور شوم که  در منهج و مدرسه شیعه که متخذ از تعالیم قران و اهل بیت علیهم السلام است، باب بحث و گفتگو پیرامون آرای عالمان در مباحث فقهی و کلامی و فلسفی و هر رشته علمی دیگر مفتوح است و تنها قران و معصومین علیهم السلام از این موضوع مستثنی هستند. به این معنا که اگر استناد قول و نظر و عقیده و گزاره ای به قران و اهل بیت علیهم السلام قطعی و مورد یقین و اطمینان بود، دیگر کسی مجاز به نقد و رد آن نیست اما در مورد آرا و انظار علما و بزرگان غیر معصوم، میدان نقض و نقد و رد و یا تایید و ابرام بر اساس معیارهای عقلانی و یا وحیانی همیشه باز است و این چیزی جز همان اجتهاد مرسوم در فرقه ناجیه شیعه نیست. و هیچ گاه در سیره علمای شیعه نقد عالمانه و عاری از توهین و تعرض به اشخاص، امری مذموم و یا مرجوح نبوده است. از همین رو کسی نباید سطور آتی این مقاله را امری عجیب و غیر منتظره تلقی کند.

 

و اما نکاتی در باره اظهارت حضرت آیت الله مصباح در باب نسبت دین و فلسفه:

 

ایشان در سخنان خود چنین گفتند که: «چه قدر کوتاه نظری است که کسانی بگویند فلسفه با دین هیچ ارتباطی ندارد. ما نسبت دینی و غیر دینی بودن یک علم را با عالم و متعلّم در نظر می‌گیریم؛ اگر عالم و متعلم با یک علم طوری برخورد کردند که به وسیله آن خدا را بشناسند و وجود او را اثبات کنند آن علم، علم دینی می‏شود.»

 

1. اظهار شگفتی از طرح بی ارتباطی دین و فلسفه، در عالم تشیع و حوزه های علمیه، مختص به تقریبا نیم قرن اخیر است و الا قاعده و بلکه قائمه تشیع در عرصه کلام و فقه، نه تنها اعتقاد به عدم ربط و بلکه تقابل و تعارض بین دین و فلسفه بوده است. همین جا باید سریعا یاد آور شوم که مقصود از فلسفه در این مقال نه تعقل است و نه یک نظام معرفتی استدلالی عقلانی که دین و وحی نه تنها در تعارض با آن نیست بلکه دین و انبیای الهی و ائمه معصومین علیهم السلام یگانه بانی و منادی تعقل و نظام عقلانی ـ و نه شبه عقلانی ـ در عرصه های اعتقادی و مباحث الهیات هستند و بخش مهمی از این نظام معرفتی عقلانی در کلام شیعه منعکس است.

 

مقصود ما از فلسفه، محصولات اندیشه ای و فکری فیلسوفان یونانی نظیر ارسطو و افلاطون و در وجه فلسفی ـ عرفانی آن افلوطین است که با مساعی بنی امیه و بنی عباس به تصدیق خود حضرت آیت الله مصباح برای بستن در خانه اهل بیت وارد جهان اسلام شد[1] و در ابتدا به ذائقه عالمانی از اهل سنت خوش آمد و سپس به جهان تشیع نیز سرایت کرد و عالمانی شیعی را جذب و شیفته خود نمود.

 

بنا بر این اگر از اتمسفر رسانه ای چند دهه اخیر خارج شویم و به تاریخ تشیع از آغاز تا به امروز نظر افکنیم در می یابیم متکلمان و فقهای تشیع، پیوسته در تعارض و ستیز علمی و استدلالی و عقیدتی با فلسفه یونانی و مبانی فکری ارسطو و افلاطون بوده اند. هشام بن حکم صحابی برجسته و متکلم امام صادق علیه السلام اولین ردیه را بر ارسطو نوشته و به خاطر فلسفه ستیزی اش مورد غضب و تعقیب دستگاه عباسی قرار گرفته است.[2]

 

 از دوران غیبت صغری به این سو همه فقها و متکلمان برجسته شیعه نظیر صدوق، مفید، طوسی و سید مرتضی و ... نسبت به مبانی فلسفی ای چون قدم عالم، قاعده الواحد و سنخیت خالق و مخلوق و وحدت وجود و جبر و... تلویحا یا تصریحا اعلام موضع کرده و آنها را در مخالفت با ضروریات دین و مذهب دانسته اند و حتی متکلمی چون علامه حلی فلسفه را در زمره علوم حرام می داند.

 

در چند قرن اخیر و از دوران صفویه به این سو نیز که فلسفه با مساعی عالمانی چون میرداماد و ملاصدرا در حوزه تشیع ترویج می شود، عالمان بیشتر دیگری چون علامه مجلسی و ملا محمد طاهر مؤمن قمی و حتی شیخ بهایی و در ادامه میرزای قمی و شیخ انصاری و صاحب جواهر و سید بحرالعلوم  و این سوتر آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی و آیت الله بروجردی به تخطئه و مخالفت با فلسفه یونانی موسوم به اسلامی می پردازند. و هم اینک نیز اکثریت قاطع مراجع عظام تقلید موضعی مخالف با فلسفه بويژه از نوع حکمت متعالیه آن که اوج خود را در طرح تمام عیار و عریان نظریه وحدت وجود و موجود می داند، دارند.

 

2. موضوع جلسه ای که در آن حضرت آیت الله مصباح سخنرانی کردند، مربوط به دینی کردن علوم و علوم انسانی اسلامی بود. ایشان در بخشی از سخنانشان در باره مفهوم دینی بودن علوم تاکید کردند: "دین یعنی ارائه پاسخ صحیح، اعتقادات صحیح، احکام صحیح و اخلاق صحیح. اگر غیر از این باشد دین نیست بلکه می‏توان اسمش را اوهام گذاشت. لذا وقتی ما می گوییم که کشور ما و دانشگاه ما و علوم ما باید اسلامی و دینی باشند منظورمان دین خنثی نیست؛ بلکه دین حقی است که مطابق اسلام واقعی باشد، نه اینکه هر کسی برای خودش ادعایی داشته باشد".

 

بدیهی است این تاکید در باره فلسفه نیز به عنوان یک علم صادق است. یعنی ما وصف دینی را در مورد فلسفه ای می توانیم به کار بگیریم که شاخصه های فوق الذکر را داشته باشد، یعنی مطابق اسلام واقعی و اعتقادات صحیح و نه اوهام باشد. خب آیا فلسفه یونانی موسوم به اسلامی که عده ای کمال و تعالی آن را در حکمت متعالیه می بینند، منطبق با اعتقادات و احکام صحیح و اسلام واقعی است؟

 

اولین نکته در این ارتباط این است که اساسا فلسفه خود را مقید به دین و باورها و احکام دینی نمی داند و اساسا تمایز خود را با علم کلام در این می بیند که کلام خویش را مدافع و مقید به دفاع از عقاید دینی به نحو برهان و استدلال می بیند اما فلسفه از چنین قید و تعهدی خود را آزاد می داند.[3] و هر گاه به تعارض با عقاید دینی برسد، آن عقاید را یا رد کرده و یا بر اساس یافته های خود تاویل و البته تحریف می کند.

 

دومین نکته این که چگونه می توان به انطباق یا عدم انطباق یک علم و یا فلسفه با دین و اسلام واقعی پی برد؟ دو راه اساسی در اینجا وجود دارد: یک راه استدلال و برهان است که می توان در میدان بحث و گفتگو برهانی بودن یا نبودن یک علم  را نشان داد که این کار در مورد فلسفه توسط بسیاری از منتقدان متقدم و متاخر آن بويژه در کلام شیعی صورت گرفته است و البته همچنان می تواند باب آن مفتوح باشد و دیگری رجوع به نصوص صریح و محکم دینی اعم از قران و سنت است و نیز به عنوان شاهد و کمک می توان به نظرگاه مشهور و غالب علمای مذهب از آغاز تا کنون مراجعه کرد و نشان داد که آیا آنان مدافع و یا مخالف آن علم بوده اند.

 

اکنون برای توضیح بیشتر به برخی از نتایج و نظرگاههای فلسفی با تاکید بر فلسفه ملاصدرا که تلفیقی از فلسفه و عرفان یونانی است و با نظرگاه های عارف اندلسی ابن عربی نیز پیوندی وثیق می یابد، می پردازیم و در باره نسبت آنها با عقاید مسلم و ضروری دین تامل می کنیم تا میزان پیوند دین و فلسفه روشنتر شود.

 

1. مهمترین و بلکه عصاره فلسفه صدرا موسوم به  حکمت متعالیه، نظریه وحدت وجود است. بر اساس این نظریه تمایز و دوئیتی بین خالق و مخلوق نبوده ـ مگر تمایزاتی اعتباری و یا در حد تمایز جزء و کل و تمایز موج و دریا ـ  و یک وجود و موجود در عالم بیش نیست که فلسفه به آن وجود نامتناهی و خدا می گوید و دهریین به آن وجود نامتناهی و طبیعت می گویند. حکمت متعالیه تصریح می کند که سخن گفتن از واجب و ممکن و قدیم و حادث و علت و معلول و خدا و انسان و ... همگی از باب سرگرمی و به دلیل شیبی است که باید در مرحله تعلیم و تعلم رعایت شود و یک باره حرف آخر را ـ که هضم آن برای بسیاری سخت است و آنها را وحشت زده می کند ـ نباید زد.

 

نظریه وحدت وجود در تعارض اساسی با آموزه های قران و اهل بیت علیهم السلام است. خدای قران و اهل بیت که با براهین روشن عقلی نیز به اثبات می رسد، موجودی متعالی از دیگر موجودات و مباین با آنها است و هیچ شباهتی با مخلوقات خویش ندارد. اساسا اصول و فروع دین با چنین دوگانگی ای بین خالق و مخلوق معنا می یابد و اگر منکر این دوگانگی شدیم، اصول و فروع دین معنا و مفهوم خود را از دست خواهند داد. چگونه وجود خدا و انسان می تواند یکی باشد و یا آن که انسان حصه ای و یا مرتبه ای و یا جزئی از وجود خداوند باشد، آن گاه مفاهیمی چون طاعت و گناه و ثواب و عقاب و بهشت و جهنم و پیامبر و شیطان معنای واقعی و محصلی داشته باشند. و البته بسیاری از عرفا و صوفیه به چنین نتیجه ای ملتزم شده اند و رسما سخن از نفی شریعت در مقام کشف حقیقتِ عدم جدایی بین خالق و مخلوق زده اند. مولوی ـ که ملا صدرا او را عارف قیومی می داند ـ تصریح می کند: اذا ظهرت الحقائق بطلت الشرایع[4] (هر گاه حقیقت آشکار شود، شریعت باطل می شود)

 

با نظریه وحدت وجود، تقابل بین توحید و شرک که اساس دعوت انبیا از آدم تا خاتم بوده است، مفهوم و بلکه موضوعیت خود را از دست می دهد و تلاشهای انبیاء لغو و بیهوده و یا در نهایت متناسب با عوام معنا پیدا می کند. عرفان صدرایی و ابن عربی قائل به موجودی غیر از خداوند در عالم نیست تا بتوان بر آن نام بت و الهه و شیطان و ... گذاشت و آن گاه پرستندگان آنها را مشرک و کافر خواند. و دقیقا از همین روست که ابن عربی گوساله پرستی قوم موسی را عین خداپرستی می داند و هارون نبی را به خاطر مقابله با گوساله پرستان سرزنش کرده و نسبت نفهمی به پیامبر معصوم خداوند می دهد.[5] و یا جناب شبستری در گلشن راز که بت پرستی را عین دیانت می داند:

 

مسلمان گر بدانستی که بت چیست

یقین کردی که دین در بت پرستی است!

 

و نیز از همین رو است که برخی از صدراییان معاصر از گفتن لا اله الا الله شرم می کنند،[6]چرا که این اصلی ترین شعار همه انبیاء و دین مقدس اسلام، حاوی اثبات موجوداتی غیر از خداوند یعنی بتها و اله ها است، در حالی که عرفان قائل شدن به موجودی غیر از خدا را شرک می داند![7]

 

جدای از نصوص صریح قرانی و حدیثی در نفی نظریه وحدت وجود، فتوای همه فقهای مذهب بر کفرآمیز دانستن چنین نظریه ای است.[8] در میان فقهای معاصر، شهید آیت الله سید محمد باقر صدر می گوید:

 

«بدون شک اعتقاد به مرتبه‌اي از دوگانگي که موجب تعقّل انديشه خالق و مخلوق باشد مقوّم و ريشه و اساس اسلام است زيرا بدون آن عقيده توحيد اصلا معنايي ندارد. بنابر اين اعتقاد به وحدت وجود اگر به گونه‍‍‍‍‍‍اي باشد که آن دوگانگي را از انديشه معتقد به وحدت وجود بزدايد کفر است... گاهي ادعا مي‌شود که فرق بين خالق و مخلوق فقط امري اعتباري و غير واقعي است زيرا اگر حقيقت به طور مطلق و بدون صورت در نظر گرفته شود خداست، و اگر به طور مقيد و داراي صورت‌هاي مختلف در نظر گرفته شود غير خداست و... اين اعتقاد کفر است»[9]

 

در باب وحدت وجود همین مختصر کافی است. این نکته را هم باید اضافه کنیم که نظریه وحدت وجود عقاید باطل و معارض با دین دیگری را به دنبال دارد که از جمله آنها عبارت است از:

 

2. فلسفه و عرفان و حکمت متعالیه به دلیل انتولوژی و وجود شناسی غلط اش که در نظریه وحدت وجود منعکس است، نه قائل به آفرینش و خلق لامن شیئ است و به تبع آن نه قائل به حدوث عالم ـ که ضروری همه ادیان توحیدی است ـ. البته در فلسفه ابن سینا و نیز در برخی از مباحث حکمت متعالیه تلاش می شد تا نوعی حدوث ـ البته با تحریف در معنای حدوث ـ برای عالم ثابت شود تا از تعارض آشکار با ضروریات دینی احتراز شود، اما در تقریرات جدید و معاصر حکمت متعالیه اساسا بحث از حدوث و قدم عالم رسما بی معنا اعلام می شود، چرا که دو وجود که یکی خدا و دیگر خلق و جهان باشد، وجود ندارد که بحث از حدوث یا قدم آن کنیم. تنها خداست که موجود است و الباقی وهم و خیال و یا مجازند: 

 

"در عرفانْ، جهان نسبت به واجب تعالي نه وجود رابطي دارد مانند عرض و نه وجود رابط دارد مانند حرف و اصرار صدر المتألّهين (قدس‌ سره) سودي ندارد، زيرا بر اساس وحدت شخصي وجود تنها مصداقي كه براي مفهوم وجود است همانا واجب است كه مستقل مي‏باشد و هرگز مصداق ديگري براي او نيست؛ خواه نفسي، خواه رابطي و خواه رابط، زيرا تشكيك به ظهور در مظاهرِ وجود بازمي‏گردد نه به خود وجود."[10]

 

3. فلسفه و حکمت متعالیه قائل به جبر است و از انسان نفی اختیار می کند.

 

  در کتاب رسائل توحیدی آمده است:

«در جهان خارج هيچ فعلي نيست مگر فعل خداوند سبحان، و اين حقيقتي است كه برهان و ذوق هر دو بر آن دلالت دارد.»[11]

 و در كتاب "خير الاثر " نیز آمده است:

«فاعل، در هر موطن اوست، و موثري جز وي نيست.»[12]

شبستري هم مي‌‏گويد:

هر آن کس را که مذهب غیر جبر است       نبی فرمود که او مانند گبر است

كدامين اختيار اي مرد جاهل                    كسي را كاو بود بالذات باطل

چو بود توست يكسر جمله نابود                نگويي اختيارت از كجا بود؟

برخی از شارحان و پیروان معاصر ملاصدرا نیز چون شبستری با التزام به لوازم نظریه وحدت وجود تصریح کرده اند که بحث از جبر و اختیار انسان موضوعا منتفی است، چرا که حقیقتا وجودی غیر از ذات حق به نام انسان وجود ندارد تا ما بحث از مجبور یا مختار بودن او کنیم.![13]

این ها بخشی از تعارضات صریح فلسفه با دین و آموزه های وحیانی قران و عترت است که از شرح و بسط آن در این مقال کوتاه خودداری می کنیم.

اکنون مدافعان محترم و بزرگوار دینی بودن فلسفه یا باید منکر موارد فوق شوند و یا توضیح دهند که چگونه می توان با این مبانی و نتایج، همچنان از دینی بودن فلسفه دفاع کرد؟

    و السلام

 


[1] .  آیت الله مصباح‌ يزدي‌، آموزش‌ فلسفه‌1/ 33

[2] . شیخ طوسی، اختبار معرفة الرجال، 2/530

[3] . ملا هادی سبزواری، حاشیه اسفار

[4] . مولوی، مقدمه مثنوی

[5] . ابن عربی، فصوص الحکم

[6] . آیت الله حسن زاده آملی، الهی نامه 

[7] . میرزا جواد آقای ملکی تبریزی

[8] . اگر چه این به معنای کافر دانستن قائل آن نیست مگر آن که تعارض آن را با مبانی دینی پذیرفته باشد.

[9] . شرح بر عروة الوثقی

[10] . آیت الله جوادی آملی، تحرير تمهيد القواعد 1 / 72

[11] . علامه طباطبایی (ره) ، رسائل توحیدی، ص 81

[12] . آیت الله حسن زاده آملی، ص 199

[13] . آیت الله جوادی آملی، مجموعه آثار کنفرانس جهانی امام رضا علیه السلام، ص 159

 

[ شنبه 3 خرداد 1393برچسب:نقد آیت الله مصباح,نقد فلسفه,آیت الله مصیاح یزدی,

] [ 15:50 ] [ دانا ]

[ ]

[ پنج شنبه 18 ارديبهشت 1393برچسب:نقد فلسفه, دارالصادق,

] [ 17:27 ] [ دانا ]

[ ]

انتقاد شدید آیت الله صافی از صدا و سیما

 

 

 

در پی اقدامات اخیر صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران مبنی بر معرفی چهره های انحرافی و نمایش زندگی نامه ی حجت الاسلام داود صمدی آملی دیروز آیت الله حاج شیخ علی صافی اصفهانی قبل از درس خارج فقه در مدرسه ی صدر بازار سخنانی در این مورد بیان و به شدت به صدا و سیما اعتراض کرد.

آیت الله صافی در ضمن بیانات خود اظهار داشت:

خیلی باعث تأسف است صدا و سیمایی که باید مذهب رسمی این مملکت را ترویج و تبلیغ کند و چهره های درخشانی را که در دانشگاه بزرگ امام صادق(ع) پروش یافته اند و مورد حمایت مقام مقدس نیابت عامه و مراجع معظم تقلیداند به مردم معرفی نماید و زندگی نامه ی آنها را جهت تقویت روح بندگی و عبودیت مردم نمایش دهد، متأسفانه در سال های اخیر رو آورده است به چهره های انحرافی و جدا شده از مکتب نورانی امام صادق(ع) و به شدت در تلاش است تا این گونه افراد را در جامعه معرفی و افکار و عقاید انحرافی آنها را به ایتام آل محمد تزریق کند.

یکی از چهره های انحرافی که صدا و سیما اخیرا خیلی روی آن سرمایه گذاری می نماید آقای شیخ داود صمدی آملی است. من تعجب می کنم مسؤلین صدا و سیما با این کارشان نه از مردم خجالت کشیدند نه از مراجع تقلید،این شخص با آن همه انحرافاتی که دارد که تمامی مراجع تقلید و حتی رهبر انقلاب بر ضد او فتوا داده اند و مجالس او را تحریم کرده اند و انحرافاتش به حدی زیاد است که حتی آقای حسن زاده ی آملی هم از او برائت جسته است که مدارکش همه منتشر شده و به صدا و سیما هم ارسال شده است اما در عین حال می بینیم صدا و سیما علی رغم این فتواها اخیرا به شدت در تلاش است تا چهره ی او را به عنوان یک روحانی واقعی به مردم نشان دهد و مرام و  مسلک انحرافی او را به خورد مردم دهد صدا و سیما اگر هیچ دینی ندارد و هیچ مرام و مسلکی ندارد حداقل باید قانون را رعایت کند  و با رهبر انقلاب مخالفت نکند.

مسؤلین صدا و سیما اگر نظر مخالفین صوفیه را از مردم پنهان می کنند (که البته مردم می دانند) لااقل آتش بیار معرکه شرک و کفر و بت پرستی نباشند و حفظ ظاهر را بنمایند.

تبلیغ و ترویج از این شخص یعنی تبلیغ و ترویج از شرک  و بت پرستی و نفی توحید و تأیید و تصحیح جنایات یزید و شمر و عمر سعد و بهشتی دانستن آنها و همه ی جنایتکاران تاریخ است.

 آیا شماها معتقدید به این که «وجود حق متعال متن وجود جمادات و نباتات و حیوانات و انسان ها است یعنی ما دو وجود نداریم بلکه هر چه هست یک وجود است نه این که وجود زمین غیر از وجود آسمان و وجود آسمان غیر از وجود حق متعال بوده باشد»؟!

آیا شماها معتقدید که «قاتلان امام حسین هم بهشت می روند»؟!

آیا شماها معتقدید به این که «خلود در آتش اختصاص دارد به 4 نفر و بقیه همه بهشتی اند و از درخت محمدی هستند»؟!

آیا شماها هم «سپاسگذار شمر هستید و از او بابت کشتن امام حسین تشکر می کنید»؟!

آیا شماها هم معتقدید: «آقای حسن زاده ی آملی قرآن است لا یمسه الا المطهرون و امام سجاد(ع) پشت سر او نماز می خواند»؟!

صدا و سیما باید موضع خودش را مشخص کند که پیرو چه دین و آیینی هست. آیا به این گونه مطالب (که از باب نمونه عرض کردم) اعتقاد دارد یا ندارد اگر اعتقاد دارد صریحا اعلام کند تا مردم تکلیف خودشان را بدانند و اگر اعتقاد ندارد چرا از صاحبان اینگونه مبانی و تفکرات باطل تبلیغ و ترویج می کنند و اتفاقاتی که در شبکه ی 4 تلویزیون تحت عنوان معارف رخ می دهد؟

اگر رهبر انقلاب را قبول دارند پس چرا با نظرات و فتاوای ایشان علنا مخالفت می کنند و بی اعتنا هستند؟

مطالبی از این شخص و بعضی افراد دیگر که در تلویزیون می آوردند صادر شده که با ضروریات دین تباین کلی دارد و حتی بعضی از مراجع تقلید حکم ارتداد او را صادر کرده اند.

 خطر این است که کسانی که چنین افرادی را به عنوان ایدئولک به مردم معرفی می کنند از کجا معلوم که روز دیگر امثال سلمان رشدی را به عنوان یک قدیس و سالک مجذوب یا مجذوب سالک به مردم عرضه نکنند و راه و روش او را و عقاید او را به خورد مردم ندهند.

من به مسىؤلین صدا و سیما هشدار می دهم که این روشی را که شما پیش گرفتید و با مقدسات دین بازی می کنید عاقبت خوشی ندارد، بترسید از روزی که کاسه ی صبر مردم لبریز شود و صدا اعتراض مردم که به شدت به آنها نیاز دارید بلند می شود.

من توصیه می کنم که صدا و سیما هر چه زودتر در پیشگاه خداوند از این گناه علنی بزرگ توبه کند و از مراجع تقلید و مردم متدین ایران عذرخواهی کند وگرنه لهم فی الدنیا خزی و لهم فی الاخرة عذاب عظیم.

خداوند انشاءالله همه ما را در صراط مستقیم امام صادق(ع) ثابت قدم نگه بدارد و ما را از پیروی از هوی و هوس و بی دینی محفوظ بدارد.

 

 

 

 

 

جهت معرفی این شخص و نظر فقها و اندیشمندان و آیات عظام به لینک زیر بروید

صمدی آملی و نظر مراجع کلیک کنید

 

 

 

 

 

http://daralsadegh.ir/vizhe-content/1311-safi-esfahani

 

 

 

http://daralsadegh.net/erfan/32-asar-va-maghalat/913-1390-12-17-07-16-54

[ سه شنبه 30 مهر 1392برچسب:انتقاد شدید آیت الله صافی از صدا و سیما,

] [ 15:36 ] [ دانا ]

[ ]

 

 

نقش فلسفه در تضییع کردن عقل و تفکر / آیت الله سیدان

 

 

 

 

http://daralsadegh.net/bank-majallat-nooralsadegh/1305-falsafe

[ شنبه 13 مهر 1392برچسب:نقد فلسفه,

] [ 16:12 ] [ دانا ]

[ ]

میزان در تفسیر المیزان 
نقدی منصفانه
 
 
 
 
تفسیر المیزان در گفتگو با آیت الله سیدان
 
 
 
در آغاز بفرماييد ارزيابى شما از الميزان و شخصيت نويسنده آن در سنجش با ديگر تفاسير چيست؟
 
 
آیت الله سيدان:  
 
پيش از هر چيز، لازم مى دانم كه به ابعاد روشن و ممتاز تفسير شريف الميزان، اشاره اى هر چند به اجمال داشته باشيم «الميزان»
از امتيازهاى فراوان و مهمى برخوردار است كه بخشى از آنها را در جامعيت شخصيت مؤلف آن بايد جست و جود كرد و برخى را در سبك و شيوه تأليف الميزان.
 
 
شخصيتى چون علامه طباطبايى (ره) كه از علوم عقلى و نقلى و دانشهاى مختلف حوزوى و دينى برخوردار بود، بديهى است كه وقتى به تفسير قرآن روى مى آورد،
دستاورد او از كمال و جامعيتى بالا بهره داشته باشد، به كار تفسير مى پرداخت، ولى از نظر مايه علمى و بينش اجتماعى در سطحى پايين تر قرار داشت،
به رغم دسترسى به منابع فراوان تفسير و مدارك علمى مختلف، باز هم انتظار نمى رفت كه كارى در حدّ الميزان ارائه دهد. تبحّر بسيار بالاى علامه در علوم عقلى و نقلى
و اهتمام ايشان به كار تفسير و عزم ايشان بر استقصا و تفصيل و تحقيق و بسط كلام، سبب شده است تا مجموعه تفسير الميزان، حاوى بررسيهايى عميق و اصيل باشد.
 
 
از سوى ديگر، سبك و شيوه تدوين و تأليف الميزان نيز امتيازهايى بر بسيارى از تفاسير پيشين و يا معاصر خود دارد، از آن جمله:
 
يك. واژه شناسى الميزان; تا آن جا كه تتبّع كرده ام، شايد بهترين انتخاب از معانى كلمه ها در ذيل آيات صورت گرفته است.
 
دو. توجه به زمينه هاى تاريخى و شأن نزول و شرايط ويژه آيات در تفسير يك آيه.
 
سه. عنايت به مباحث مختلف اجتماعى، اخلاقى، اعتقادى و... ذيل آيات، به تناسب مطالب و اشاراتى كه در آيات، نسبت به آن موضوعات شده است.
 
چهار. تفكيك مباحث تفسيرى از مباحث موضوعى و نقطه نظرهاى علمى و فلسفى و كلامى كه به تناسب آيات مى بايست مطرح شود.
 
پنج. طرح دقيق مباحث عقلى به گونه اى كه مانند آن در ساير تفاسيرى كه ديده ام، نيست و اين معلول تبحّر خاص علامه در مطالعات عقلى و فلسفى است،
كه در بسيارى از تفاسير، با آن كه وارد مسائل عقلى شده اند، آن را به گونه مناسب مطرح نكرده اند.
 
شش. بررسى مسائل روايى به گونه مناسب و با تجزيه و تحليل بسيار مطلوب.
 
در مجموع با در نظر گرفتن همه اين ابعاد، مى توان تصريح كرد كه تفسير الميزان از جايگاهى بس والا برخوردار است، حتى تفاسيرى كه بعد از الميزان نوشته شده اند،
نتوانسته اند برتر از آن به شمار آيند، يا از نظر تبيين مطالب و احاطه بر تفسير با آن برابرى اهل نظر قرار گيرد.
با اين همه، نكته ها و ملاحظاتى در تفسير الميزان نيز هست كه مى تواند مورد تأمّل اهل نظر قرار گيرد.
 
روش تفسير قرآن به قرآن، كه از سوى علامه دنبال شده تا چه اندازه در كار تفسير پذيرفته است؟
 
 
 
آیت الله سيدان:
 
يكى از مبانى مهم «الميزان» كه چه بسيار بارزترين ويژگى آن نيز به شمار مى آيد و به يقين شما هم در ويژه نامه خود درباره الميزان،
بدان پرداخته ايد، موضوع «تفسير قرآن به قرآن» است.
 
علامه بر اين اعتقاد است كه جز در زمينه آيات الاحكام و برخى آيات معاد و قصص، ساير آيات قرآن بى نياز از غير خود مى باشد،
چه اين كه قرآن، مفسر و مبين آيات خود است و آيات مبهم و متشابه به وسيله آيات محكم و مبيّن تفسير مى شود.
 
ايشان در جلد سوم تفسير الميزان، (چاپ اسلاميه) صفحه 87 - 86 مى نويسد:
 
«قد مرفيما تقدم ان الآيات التي تدعو الناس عامة من كافر او مؤمن ممن شاهد عصر النزول او غاب عنه، الى تعقل القرآن و تأمله و التدبر فيه...
و خاصة قوله تعالى: «افلا يتدبرون القرآن...»
تدل دلالة واضحة قوله تعالى: الباحث بالتدبر و البحث و يرتفع به ما يترائى من الاختلاف بين الآيات و الآية في مقام التحدي،
و لا معنى لارجاع فهم معاني الآيات - و المقام هذاالمقام - الى فهم الصحابة و تلامذتهم من التابعين حتى الى بيان النّبى (ص)... .»
 
 
 
آيا به راستى اين نظر علامه صائب است يا خير؟
 
قبل از اين كه هر گونه داورى كرده باشيم، بيان چند نكته لازم است:
 
1. در قرآن قطعاً آياتى هست كه نياز به تبيين و تفسير داشته باشد و تفسير و توضيح آن را بتوان از برخى آيات ديگر به دست آورد.
به تعبير ديگر، اصل اين موضوع به شكل موجبه جزئيه صحيح و غير قابل ترديد است.
 
2. علامه در ارائه نظريه «تفسير قرآن به قرآن» تعظيم و تكريم قرآن را هدف قرار داده است و انگيزه اى جز اهتمام به امر وحى و كتاب الهى نداشته است
و هرگز در صدد نفى ارزش و اعتبار و حجيت قول و فعل معصوم (ع) در زمينه تفسير و ساير معارف دينى نبوده است.
 
اكنون با اين مقدمات پذيرفته و مسلم، بايد عرض كنم كه آنچه جاى تأمّل و نقد دارد، اطلاق و يا عموم اين سخن است و نه اصل آن.
 
اگر بگوييم يكى از راههاى تفسير قرآن، اين است كه به وسيله خود آيات تفسير شود، سخن درستى است و امّا اگر بگوييم تنها را صحيح،
تفسير قرآن به قرآن است و قرآن به بيان پيامبر اكرم(ص) و عترت پيامبر (در غير آيات احكام و بعضى از آيات معاد و قصص) نيازمند نيست،
اين اشكال پديد مى آيد كه در برخى زمينه ها قادر به رفع ابهام آيه به وسيله خود آيات نيستيم و بيان معصوم است كه رفع ابهام مى كند.
 
بديهى است كه علامه(ره) براى نظريه خويش دلايلى دارند كه به شرح زير بيان مى شود:
 
صاحب كتاب شريف الميزان، براى اثبات ضرورت تفسير قرآن به قرآن سه دليل آورده اند و در جلد اول و همچنين جلد نهم الميزان اظهار داشته اند
كه اين مجموعه در تبيين خودش نياز به غير ندارد، خودش، را تبيين مى كند. البته اين طور نيست كه همه افراد، اين توان را داشته باشند كه
از خود قرآن، قرآن را بفهمند، ولى كسانى كه راسخ در قرآن و دانش قرآنى هستند و از دقت خاصى برخوردارند و مقدماتى از نظر فن ادبى و لغت قرآنى را مى دانند
و براى ورود در قرآن اهليت دارند، با تفكر و تأمّل مى توانند قرآن را با قرآن تفسير كنند - جز در مواردى كه استثنا شده است -.
دلايل سه گانه علامه بدین قرار است:
 
يك. قرآن خود را نور معرفى كرده است و نور هم نياز به غير خود ندارد. «لايستنير بنور آخر»; نور با نور ديگر روشنى نمى يابد
وگرنه نور ناميده نمى شود. قرآن كه مى گويد، من «تبيان كل شى» هستم، چون خودش تبيان و بيان كننده و روشنگر است، نياز به بيان ديگرى ندارد.
 
دو. تحدى قرآن، منوط به آن است كه قرآن از غنا و روشنى لازم برخوردار باشد. قرآن ديگران را دعوت كرده است كه بياييد و
اين كتاب را بخوانيد تا هدايت شويد و آن را مورد توجه قرار دهيد و ببينيد كه انسان معمولى از آوردن معارف و مطالبى همانند آن عاجز است.
 
بنابراين قرآن در مقام تحدى است و اين تحدّى زمانى تمام است كه اولا، فهم آن و مفاهيم آن، براى مخاطبانش - مشركان و كافران - ميسر باشد
و ثانياً، فهم قرآن به چيز ديگرى نيازمند و متكى نباشد، حتى به بيان پيامبر و صحابه.
 
سه. در احاديث بسيار، وارد شده است كه به قرآن تمسك جوييد و روايات را به قرآن عرضه نماييد و اين سفارش هنگامى صحيح است
كه هر چه در حديث هست و از پيامبر اكرم(ص) نقل شده است از قرآن استفاده شود و اگر فهم قرآن به روايات توقف داشته باشد، دور لازم مى آيد.
 
به عبارت ديگر، چنانچه قرار باشد احاديث را به قرآن عرضه كنيم، بايد قرآن مشتمل بر تمامى مطالب و مفاهيم احاديث باشد.
از سوى ديگر، اگر بنا باشد قرآن را با حديث بفهميم، اين دورى است آشكار و باطل!
 
 
علامه در اين زمينه مى نويسد:
 
«فالحق ان الطريق الى فهم القرآن الكريم غير مسدود، و ان البيان الالي و الذكر الحكيم بنفسه، هو الطريق الهادي الى نفسه،
أي انه لايحتاج في تبيين مقاصد الى طريق، فكيف يتصور ان يكون الكتاب الذي عرفه الله تعالى بان هدى و انه نور و أنه تبيان لك شي،
مفتقراً الى هاد غيره و مستنيراً بنور غيره و مبيناً بامر غيره.»
 
 
 
 
 
 
 
نقد دليل اول
 
نقطه محورى سخن مرحوم علامه در دليل اول، اين عبارت است:
 
«وجعله هدى و نوراً و تبياناً لكلّ شى، فمابال النّور يستنير بنور غيره، و ما شأن الهدى يهتدى بهداية سواه، و كيف يتبّين ما هو تبيان لكلّ شى، بشى دون نفسه.»
 
سپس در همين زمينه مى افزايد:
 
«و امّا آيات الاحكام فقد اجتبينا تفصيل البيان فيها لرجوع ذلك الى الفقه.»
 
در پاسخ ايشان بايد عرض كرد و كه اوّلا شما خود، آيات الاحكام و برخى آيات معاد را از موضوع خارج دانسته ايد و فرموده ايد كه در اين موارد،
نمى توان به خود قرآن اكتفا كرد و بيان پيامبر(ص) و معصومين(ع) در تبيين آنها لازم است.
سؤال ما اين است كه مگر تبيان بودن قرآن، استثناپذير است؟ آيا ممكن است برخى آيات بيان و نور باشد و برخى ديگر خبر!
 
اگر بپذيريم كه همه قرآن، نور و همه آيات، بيّنات است و لازمه نور بودن و بيّنات بودن را بى نيازى از تفسير و توضيح پيامبر(ص) و امامان(ع) بدانيم،
نبايد حتى آيات الاحكام و آيات معاد را هم استثنا كنيم. و اگر نور بودن قرآن، منافاتى با اين نكته نداشته باشد كه برخى آيات آن در تفسير و تبيين نيازمند سنت باشد،
در اين صورت دليلى ندارد كه به استناد نور بودن قرآن، سنت را از گردونه تفسير بيرون برانيم و قرآن را بى نياز از سنّت بدانيم، بلكه مى توانيم بپذيريم كه حتى در صورتى
كه فهم برخى آيات قرآن - چه آيات الاحكام و آيات معاد و چه آيات ديگر - به توضيح و تبيين روايات متكى باشد، باز هم قرآن، نور است و بيّنات.
 
حق اين است كه نور بودن كليت قرآن، به عنوان يك مجموعه، منافاتى با اين ندارد كه برخى آيات آن متشابه باشد و در فهم و تفسير، نيازمند روايات و بيان معصوم(ع);
زيرا منظور از نور بودن قرآن و هدايتگرى آن، در خطوط كلى هدايت و سعادت است، اگر مى گوييم، قرآن «تبيان كل شى» است نظر به مجموع قرآن است،
نه اين كه هر آيه به تنهايى «تبيان كلى شى» باشد. به اضافه اين كه تبيان كل شى بودن، از كجا كه ويژه معصوم و در مقام ثبوت نباشد.
 
بنابراين، قرآن مى فهماند كه حق و باطل چيست و مى فهماند كه خودش كتاب حق است، هر چند بخشى از حقايق آن با ارجاع به آورنده آن آشكار گردد.
 
گفتنى است كه خود ايشان گاه در پايان تفسير يك آيه با جمله «والله اعلم» گذشته اند كه از آن فهميده مى شود مطلب روشن نشده است،
مانند تفسير آيه شريفه: «ويقولون ما ذاينفقون قل العفو». گاه نيز فرموده اند، معنى اين كلمه را مثلا «دابة الأرض» از قرآن نفهميديم.
مانند اين گونه موارد، منافات با نور بودن آن ندارد، با آن كه بر خلاف نظر ايشان چنين آياتى نيازمند به غير خود مى باشند.
 
 
 
نقد دليل دوم
 
مرحوم علامه طباطبايى در جلد سوم الميزان صفحه 86 مى نويسد:
 
«فان قلت: لاريب انّ القرآن انما نزل ليعقله الناس... قلت قد مرّ فيما تقدّم ان الآيات التى تدعو النّاست عامة من كافر او مؤمن ممن شاهد عصر النزول او غاب عنه،
الى تعقل القرآن أو تأمّل و تدبّر فيه و خاصة قوله تعالى: «افلا يتدبّرون القرآن و لوكان من عند غير اللّه لوجدوا فيه اختلافاً كثيراً»
تدلّ دلالة واضحة على أنّ المعارف القرآنية يمكن ان يناله الباحث بالتدبّر و البحث و يرتفع به ما يترائى من الاختلاف بين الآيات و الآية فى مقام التحدّى.»
 
چنانكه ياد شده، اجمال نظر علامه اين است:
 
1. قرآن براى همه مردم آمده است. و نه براى گروه خاصى از مردم.
 
2. قرآن از مردم خواسته است تا درباره مطالب وحى بينديشند و تأمّل و تدبّر كنند.
 
3. دو مقدمه ياد شده نتيجه مى دهد كه پس از مفاهيم قرآن اگر مورد تأمّل و تدبّر قرار گيرد، براى همه انسانها قابل فهم است و
مردم براى درك حقانيت قرآن و حقايق معرفتى آن، نياز به غير قرآن ندارند:
 
«ولا معنى لإرجاع فهم معانى الآيات الى فهم الصّحابة و تلامذتهم من التابعين حتى الى بيان النّبى(ص).»
 
بيان، معنا ندارد كه كسى بگويد فهم معانى آيات قرآن، نيازمند فهم صحابه و يا شاگردان صحابه است و حتى نمى توان گفت كه نيازمند بيان خود پيامبر(ص) است.
 
اين فرمايش علامه هم تمام نيست، زيرا اگر بخش مهمى از آيات قرآن داراى مفاهيم محكم و بيّن باشد، باز هم كافى است كه خداوند، همه انسانها را - بدون استثنا -
براى تأمّل در آن آيات فراخواند و از ايشان بخواهد كه با تدبّر در قرآن، آثار حقانيت وحى و رسالت پيامبر را دريابند و نيز اذعان كنند كه نمى توانند
مانند هدايت قرآنى كتابى بياورند و هرگز لزومى ندارد كه همه آيات مربوط به معارف روشن و آشكار باشد.
 
 
 
نقد دليل سوم
 
بيان علامه در دليل سوم اين است:
 
«... على ان الاخبار المتواترة عنه(ص) المتضمّنة لوصيته بالتّمسّك بالقرآن و الأخذ به وعرض الروايات المنقولة عنه(ص)
على كتاب اللّه، لايستقيم معناها الاّ مع كون النبى(ص) كان من الدور الباطل و هو ظاهر.» الميزان 3 / 87
 
 
خلاصه سخن علامه اين است كه:
 
1. روايات را بايد به قرآن عرضه داشت.
 
2. قرآن زمانى مى تواند مرجع روايات بادشد كه در بردارنده همه مفاهيم و معارف روايى باشد.
 
3. اگر قرآن واجد همه معارف و مفاهيم موجود در روايات است و مى توان آنها را فهميد،
 
پس قرآن براى تبيين و تفسير مفاهيم خويش، نيازمند روايات نيست.
 
4. اگر بگوييم با اين كه سنجش محتواى روايات به قرآن متكى است، قرآن هم براى فهميده شدن -
گر چه در بخشى از مطالب خود - وابسته به بيان روايات است، دور لازم مى آيد، و دور قطعاً پذيرفته نيست.
 
آنچه درباره اين فرمايش علامه به نظر مى رسد، اين است كه اگر دقت شود، دورى در كار نيست،
زيرا جهت توقف فرق دارد. دور، وقتى باطل است كه جهت دور واحد باشد، ولى اگر جهت آن دو يا چند چيز شد، اساساً دورى وجود ندارد.
 
 
توضيح اين كه، ما از فرمايش علامه چهار قضيه به دست آورديم. دومين جمله اين بود كه
«قرآن زمانى مى تواند مرجع روايات باشد كه در بردارنده همه معارف و مفاهيم روايى باشد
 
تعبير علامه اين است:
«عرض الروايات المنقولة(ص) على كتاب اللّه، لايستقيم معناها الاّ مع كون جميع ما نقل عن النّبىّ(ص)، ممّا يمكن استفادته من الكتاب.»
 
اشكال اصلى در همين قسمت عبارت است;
 
زيرا عرضه داشتن روايات به قرآن براى تشخيص صحيح از غير صحيح است و عرضه روايات بر قرآن،
به اين نيست كه حتماً قرآن درباره يكايك احاديث، سخنى به تصريح داشته باشد و همه احاديث در قرآن باشد، بلكه عرضه روايات
بر قرآن براى اين است كه آن روايات، ناهمخوان با آيات و مخالف قرآن نباشند، نه اين كه حتماً جهت تأييدى در خصوص محتواى هر روايت در آيات بيابيم.
 
 
آنچه در روايات «عرضه به قرآن» آمده اين است كه اگر حديثى را مخالف قرآن يافتيد «فاضربو على الجدار»
نه اين كه اگر مضمون حديثى در قرآن نيامده بود، آن حديث را كنار بگذاريد!
كوتاه سخن اين كه در عرضه روايات قرآن، بايد در جست و جوى اين باشيم كه بدانيم آن روايات،
مخالف با قرآن است يا مخالف نيست. مخالف را كنار بگذاريم.
 
آنچه مخالف قرآن نيست، دو صورت دارد:
1. اصلا درباره آن بيانى در قرآن نيامده است.
 
2. در تأييد آن، بيانى صريح به دلالت مطابقى و يا بيان غير صريح (التزامى و يا تضمنى) در قرآن آمده است.
 
اين كه گفتيم جهت توقف فرق دارد، به اين معناست كه: ما بايد روايات را بر قرآن عرضه كنيم، تا بدانيم تضادى با قرآن دارد يا خير.
 
از طرف ديگر نياز عرضه قرآن بر روايات، براى تبيين و تشريح بخشى از آيات است كه بدون روايات تبيين نمى شود.
 
همچنين بايد توجه داشت كه قرآن در موارد بسيارى خود، مخاطبانش را به غير خودش ارجاع داده و از جمله فرموده است:
 
«انا انزلنا اليك القرآن التبيّن للنّاس»
 
و يا فرموده است: «بل هو آيات بينات فى صدور الذين اوتوالعلم»
 
ظهور اين گونه آيبات در اين است كه هر گاه كسانى كه شأنيت فهم قرآن را دارند، به آيه اى رسيدند كه تفسير آن را ندانستند، به «الذين اوتوالعلم» مراجعه كنند.
 
در عمل نيز وقتى ما به قرآن مراجعه مى كنيم، در مى يابيم كه با وجود بيانهاى تفسيرى عالمان علم تفسير، باز هم معناى برخى آيات چندان روشن نيست،
چنانكه خود علامه در تفسير «دابّة الأرض» مى فرمايد: هر چه كوشش كرديم كه معناى «دابّة الأرض» را در پرتو آيات ديگر به دست آؤريم، ميسّر نشد.!!!!؟
 
 
نكته اى كه در اين جا لازم به ذكر است اين است كه مرحوم علامه طباطبايى از آن جا كه همتشان تفسير قرآن به قرآن بوده است
و اين سبب شده تا به آيات توجه بيش ترى داشته باشند و در اين رابطه به طور كامل تلاش كرده اند،
طبعاً تفسير ايشان از جهات بسيارى ممتاز و برجسته است و بسيارى از تفاسير اساساً در هنگام بررسى يك آيه توجهى به اين نكته ندارند.
بنابراين چنين توفيقى را نيز نخواهند داشت.
 
 
در رابطه با اين نكته كه علامه مى فرمايند قرآن نور است و نور به غير خودش براى روشن شدن نيازى ندارد،
 
گفته شد كه بر اساس آنچه از مراجعه به خود قرآن و برخى روايات استفاده مى شود،
 
قرآن احياناً و در مواردى نيازمند به غير خودش، يعنى پيامبر و ائمه معصومين(ع) است
 
و اين با تبيان بودن قرآن براى خودش منافات ندارد، زيرا مى توان گفت،
 
قرآن در مقام ثبوت، نياز به غير خودش ندارد، و در اين صورت قرآن در كنار معصوم(ع) نياز به غير ندارد و غير معصوم، نيازمند معصوم است.
 
 
اما خود معصوم با توجه به آن مقام علمى خاص، مى تواند از خود قرآن نكاتى را از قرآن استفاده كند،
گر چه به صورت رمز در قرآن بيان شده باشد و در فهم قرآن نياز به غير قرآن نداشته باشد،
 
ولى اين جهت كه آيات قرآن در مقام ثبوت، چنين وضعيتى را دارد يا نه، مورد بحث ما نيست و در اين سخنى نيست.
 
 
آنچه مورد بحث است، در ارتباط با غير معصومين است كه آيا در مقام فهم قرآن، گر چه در مواردى خاص و به عنوان موجبه جزئيه به بيان معصوميت نيازمند هستند يا نه؟
 
از عبارتى كه ايشان در جلد سوم آورده بودند، به طور صريح استفاده مى شود كه قرآن نيازى به غير خود در اين جهت ندارد و باحثان و پژوهشگران،
خود مى توانند با مراجعه به آيات ديگر وحتى در موارد اختلاف بين آيات، خود اختلاف را بر طرف سازند و مسأله را حل كنند. !!!!
 
اين بخش از سخن علامه مورد خدشه ما بود و گفته شد كه از بررسى آيات قرآن و مراجعه به روايات به گونه ديگرى استفاده مى شود.
 
 
 
 
 
نقدى بر بيان علامه(ره) درباره حديث ثقلين
 
 
علامه در جلد سوم الميزان صفحه 89 و در ارتباط با مطالبى كه از ايشان آورديم، حديث ثقلين را مطرح كرده اند كه به نظر مى رسد، معناى كه براى حديث آورده اند، جاى تأمّل باشد.
 
 
ايشان فرموده اند، اگر كسى بگويد با اين روش كه شما داريد و قرآن را بى نياز از غير خود دانسته ايد،
 
درباره حديث ثقلين كه بر تلازم ميان قرآن و حديث عترت دلالت دارد، چه مى گوييد؟
 
در پاسخ مى گوييم، اين حديث شريف در مقام حجيت هر يك به طور مستقل است و هرگز نظر به تلازم قرآن و عترت ندارد.
 
عبارت علامه چنين است:
 
«والحديث غير مسوق لابطال حجية ظاهر القرآن... كيف وهو يقول لن يفترقا، فيجعل الحجية لهما معاً،
 
فللقرآن الدّلاله على معانيها و الكشف عن المعارف الالهيّة. ولا هل البيت، الدّلالة على الطريق و هداية النّاس الى عقائدهم و مقاصدهم.»
 
 
 
حاصل كلام علامه اين است كه قرآن و عترت هر دو حجّيت دارند، امّا هر يك مستقل از ديگر است و لازم نيست كه به يكديگر وابسته باشند، (!!!!!؟)
 
 
ولى به خوبى روشن است كه حديث شريف توصيه به تمسك به هر دو دارد و اين كه اين دو بايستى با هم در نظر گرفته شوند و
 
روايات بسيارى جز حديث ثقلين نيز تلازم بين قرآن و عترت را مى فهماند و در بيانات ائمه(ع) فراوان آمده است كه ما بيانگر قرآن هستيم (به اين معنى كه اگر بيان ما اهل بيت نباشد، همه مفاهيم براى مردم روشن نمى شود.) 
 
 
كاستيهاى تفسير الميزان يا روش تفسير قرآن به قرآن را در چه مى بينيد؟
 
آیت الله سيدان:
 
آن گونه كه از بررسى اين تفسير به دست مى آيد، از آن جا كه تفسير الميزان در تفسير آيات، روش تفسير قرآن به قرآن را برگزيده
 
و بنابراين بوده است كه همه آيه ها با خود آيات معنى شود، در مواردى به نظر مى رسد، برخى از آيات در كنار آن حديثى رسيده است و آن آيه را تفسير كرده است،
 
به دليل آن كه حديث مزبور در مورد توجه قرار نگرفته است، آيه نيز آن گونه كه مناسب بوده و در شأن اين تفسير بوده، تبيين نشده است. از جمله اين موارد، آيه زير است كه از گفته حضرت سليمان(ع) آمده است: 
 
«رب اغفرلى و هب لى ملكاً لاينبغى لأحد من بعدى»
 
درباره اين آيه، پرسشى مطرح است كه اين درخواست، چگونه از پيامبرى مانند حضرت سليمان صادر شده است.
و چگونه سليمان(ع) با آن كه مى داند، پس از او پيامبران و پيامبر خاتم و اوصياى او خواهند آمد، چنين مطلبى را از خداوند مى خواهد.
 
آيا بازگشت اين در خواست به نوعى بخل يا عجب نيست؟
 
در اين جا در ذيل آيه، روايتى از امام موسى كاظم(ع) رسيده است كه پاسخگوى اين پرسش است و در الميزان ذكر نشده است.
 
علامه در حل اين مشكل خواسته اند از آيات استفاده كنند و از آن جا كه آيات، پاسخى در اين زمينه به دست نمى دهد،
 
اين گونه موضوع را حل كرده اند كه در اين آيه اختصاص ايشان به ملك تقاضا شده است و نه اختصاص ملك به ايشان.
 
در حالى كه از ظاهر آيه چنين مطلبى استفاده نمى شود و شاهدى نيز بر آن نيست. افزون بر اين كه در اين صورت نيز جاى سؤال و استبعاد همچنان باقى است.
 
امام موسى بن جعفر(ع) در توضيح اين آيه مى فرمايد:
 
«مُلك و حاكميت، گاه با قهر و غلبه و ظلم و جور به دست مى آيد كه امور ياد شده نشانه الهى نبودن چنين حكومتى است.
ولى در مواردى به گونه اى است كه خود آن مُلك، نشان دهنده الهى بودن آن ملك است. در اين آيه سليمان(ع) از خداوند چنين مى خواهد: خدايا بر من مُلك و حكومتى ببخش كه كسى در الهى بودن و حقانيت آن شك نكند و سزاوار آن نباشد كه كسى چنين بپندارد كه منشأ غير الهى دارد، چنانكه مى بينيم، پادشاهى سليمان چنين بود و با آن حشمت و قدرت سليمان و تسلط او بر جن و انس و حيوانات و باد و... جاى ترديد در الهى بودن حكومت او نيست.»
 
 
از اين جا روشن مى شود كه براى فهميدن برخى از آيات، نياز به غير قرآن داريم
 
و لذا اين آيه جز با روايت ياد شه، قابل حل نيست وگرنه باعث دانشمندى مانند علامه بايد مشكل آيه را به جاى مى رساند.
 
نكته ديگرى كه نياز تفسير قرآن به روايات را روشن مى سازد، اين است كه به فرض آن كه برخى احتمالات در يك آيه در برابر اشكالات وارد شده بر آيه، مشكل را حل مى كند،
ولى چنين پاسخى قابل ارائه به اشكال كننده نيست.
 
مثلا اگر در آيه اى نسبت به مراد و مفهوم آيه، شبهه و اشكالى وارد شود، يا تضادى ميان دو آيه به نظر رسيده باشد،
اگر پاسخى آن گفته شود، اگر اين آيه به طور احتمال معناى آن چنين باشد و آيه ديگر احتمالا معناى آن چنان باشد،
ديگر تضادى نيست و به اين گونه پاسخ داده شود، چنين پاسخى براى اعتراض كننده، قانع كننده و كارساز نخواهد بود;
زيرا هر تناقض و اشكالى با چنين پاسخى حل مى شود.
 
بنابراين اگر خود اين كتاب و آورنده اين كتاب، افرادى را كه سخن آنان در اثبات و تعيين يك احتمال از ميان احتمالات گوناگون سند و حجت باشد، معرفى نكند،
همچنان اشكال باقى است و تنها با وجود احتمالات نمى توان مشكل و شبهه را حل كرد. به عبارت ديگر در موارد بسيارى براى فهم آيه نمى توان
به راحتى و به طور كامل و روشن و قطعى آيه را با آيات ديگر روشن ساخت و مشكل را حل كرد. بلى با احتمالاتى مى توان از كنار آيه به آسانى گذشت، ولى اين احتمالات براى اشكال كننده، پاسخ كافى نيست.
 
اما اگر در پاسخ او گفته شود كه بايد در اين زمينه به كسانى كه سخن آنان سند و حجت است، و در ارتباط با اين كتاب مطرح هستند و با آن تلازم دارند، مراجعه كنيم
و از بيان آنها در حل اشكالات بهره ببريم. چنين پاسخى قانع كننده خواهد بود.
 
ياد آور مى شود كه با توجه به اصرار مرحوم علامه بر روش تفسير قرآن به قرآن و دخالت ندادن مطالبى ديگر در آن و موفقيت ايشان در بسيارى از موارد،
با آن همه گاهى انس با مسائل عقلى تأثير خود را گذاشته است كه با يك نمونه آن اشاره مى شود:
 
 
علامه پس از نقل روايتى از پيامبر با اين عبارت: «تفكروا فى خلق الله و لاتفكروا فى الله فتهلكوا» در جلد 19 صفحه 58 مى نويسد:
 
«اقول: و فى النهى عن التفكر فى الله سبحانه روايات كثيرة اُخر مودعة فى جوامع الفريقين، و النهى ارشادى
متعلق بمن لايحسن الورود فى المسائل العقبلة العميقة، فيكون خوضه فيها تعرضاً للهالاك الدائم.»
 
بايد گفت چنين برداشتى از اين روايت، تنها با انس با مسائل عقلى قابل توجيه است، و گرنه روشن است كه از ظاهر روايت اين گونه استفاده نمى شود.     !!!!؟
 
 
 
 
 
 
 
 
 

[ سه شنبه 5 شهريور 1392برچسب:نقد تفسیر المیزان , آیت الله سیدان, نقد علامه طباطبایی,

] [ 17:18 ] [ دانا ]

[ ]

 


نقد مباني حكمت متعاليه

 

فلسفه و كلام

در قسمت‏هاى متعدد اين جزوه عنوان «فلسفه ارسطويى اسلامى شده» را به كار برده‏ام و مى‏دانم كه اين عنوان براى دوست داران اين فلسفه خوش آيند نيست آنان دوست دارند كه فلسفه‏شان «فلسفه اسلامى» ناميده شود و همه‏جا نيز با همين عنوان تعبير مى‏كنند.

به گمانم اگر يكى از اين بزرگواران اين جزوه را تا اين‏جا خوانده باشد ديگر دليلى براى ناخوش آيندى و رنجش نمى‏ماند. با اين همه باز يك نكته اساسى را توضيح مى‏دهم: امروز ما عملاً يك فلسفه داريم به نام فلسفه اسلامى - و به قول من فلسفه اسلامى شده - و يك كلام داريم. يعنى كلام ما از فلسفه ما جداست و هر كدام، استاد خاص، كلاس ويژه، امتحان مخصوص به خود و نمره خاص خود را دارد.

و هم‏چنين متخصصين در فلسفه را حكماء مى‏ناميم و متخصصين در كلام را متكلمين مى‏خوانيم. مگر غير از اين است كه فرق فيلسوف و متكلم اين است كه متكلم با تعهد به آيه و حديث - با تعهد به قرآن و اهل‏بيت: - كار علمى و بحث علمى مى‏كند و فيلسوف اين تعهد را ندارد -؟

پس اين فلسفه كه تعهدى در قبال قرآن و حديث ندارد فلسفه اسلامى نيست. تنها با يك مراجعه اجمالى به كتاب «قواعد العقائدِ» علامه و نابغه بزرگوار و ارجمند خواجه نصير طوسى مى‏توانيم موارد تقابل و ناسازگارى‏هاى فلسفه و كلام و اختلافات اساسى‏شان را به شمار آوريم.

اين دوگانگى، يعنى يك فلسفه و يك كلام جدا از همديگر داشتن چه معنايى دارد؟ اين دوگانگى براى مسيحيت برازنده بود؛ زيرا مسيحيت پولسى نه فلسفه داشت و نه مى‏توانست فلسفه‏اى داشته باشد چيزى كه پايه‏اش بر «تثليت» باشد با هيچ عقل و منطقى سازگار نيست. مگر با توجيهات وسيعى كه عقل و تعقل را به بند كشاند و ادعا را بر دليل مسلط كند؛ امّا...

اهل‏بيت‏عليهم السلام:

اهل‏بيت‏عليهم السلام يك كلام و يك فلسفه ندارند بل فلسفه و كلام‏شان يكى است مگر مى‏شود قرآن بدون تعهد به قرآن سخن بگويد مگر ممكن است اهل‏بيت‏عليهم السلام بدون تعهد به خودش حرف بزند.

پس يا اين فلسفه مال اسلام نيست يا اين كلام، كلام اسلام نيست و نبايد عنوان آن را فلسفه اسلامى گذاشت. تنها عنوان «فلسفه اسلامى شده» سزاوار آن است كه به صراحت بايد گفت: در اين اسلامى شدن نيز فلج است و نتايج خلاف اسلامى زيادى هم دارد.

امّا كلام: كلام امروزى ما نيز مبتنى بر منطق ارسطويى است و مى‏تواند در مفهومات بحث كند؛ امّا حق ندارد در وجود واقعى خدا در صفات خارج از ذهن كه عين وجود خدا هستند و در... بحث كند.

كلام اهل‏بيت همان فلسفه اهل‏بيت است و فلسفه اهل‏بيت‏عليهم السلام همان كلام اهل‏بيت‏عليهم السلام است. فلسفه اسلامى با كلام اسلامى فرقى ندارد. يعنى كلامش در بطن فلسفه‏اش نهفته است.

خلاصه‏اى از مباحث گذشته

خواننده توجه دارد كه در اين جزوه هم از نظر كمّى و هم از نظر كيفى كاملاً و در حدّ نهايت امكان به اختصار بسنده شده؛ زيرا:

1 - مقصود بررسى همه متون يا همه متنى از متون فلسفه ارسطويى نبوده و نيست. مراد تنظيم مقدمه‏اى است براى كتاب «تبيين جهان و انسان».

2 - فلسفه، به‏ويژه فلسفه ارسطويى، تعقل است و بر بنيان تعقل مبتنى مى‏شود اگر يك مبناى اساسى در يك سيستم و سازمان فلسفى غلط باشد همه سازمان و ساختمان آن فلسفه فرو مى‏ريزد.

خشت اول گر نهد معمار كج             تا ثـــريا مى‏رود ديوار كج

بنابراين در ابطال يك فلسفه اثبات باطل بودن يكى دو مبناى اساسى آن كافى است در حالى كه در اين جزوه نادرستى همه اصول و مبانى فلسفه ارسطويى به شرح رفته است.

3 - حتى به اين بحث مختصر نيز نياز نبود؛ زيرا فلسفه ارسطويى با همان منطق، با همان استدلال، با همان ادعاى جدّى بودن و جدى انديشيدن و از مسلمات استفاده كردن،كه در طبيعيات بحث مى‏كرد (و همه آن‏ها باطل از آب درآمد و ثابت گشت كه غير از توهمات چيز ديگرى نبوده‏اند) در الهيات نيز با همان منطق، با همان ادعاى جدى بودن و جدى انديشيدن و از مسلمات استفاده كردن، بحث مى‏كند؛ نه چيز ديگر.

متأسفانه اين ما هستيم كه از اين فلسفه باطل شده دست برنمى‏داريم، فلسفه‏اى كه خود به خود باطل شده حتّى بطلانش نيازمند «ابطال» نبوده و نيست.

با همه اين‏ها در پايان مباحث گذشته به عنوان جمع‏بندى يك نگاه مختصر به ويژگى‏هاى منطق ارسطويى و اشتباهات مبنايى فلسفه ارسطويى - كه در قالب «حكمت متعاليه» نيز همين مبانى ناصحيح حضور دارند بل به اهميت‏شان افزوده شده - داشته باشيم گرچه نوعى تكرار باشد:

الف) ويژگى‏هاى منطق ارسطويى:

1 - منطق ارسطويى منطقى است از نظر انسجام، سيستم و سازمان، بس دقيق و صحيح.

2 - منطق ارسطويى منطق «علم الذهن» و منطق «مفاهيم شناسى» است نه منطق عينيات و واقعيات.

3 - الهيات بالمعنى الاعم و الهيات بالمعنى الاخص و نيز طبيعيات همه از موضوعات عينى و واقعى بحث مى‏كنند و نبايد از منطق ارسطويى كه منطق ذهن است در اين عرصه‏ها استفاده كرد.

4 - سقوط بخش طبيعيات فلسفه ارسطويى نشان مى‏دهد كه اين منطق اگر به عرصه عين و واقعيت وارد شود غير از روى هم چيدن ذهنيات محض، كارى از پيش نمى‏برد. و واقعيات را به ذهنيات تبديل مى‏كند.

5 - كارآئى اين  منطق در فلسفه اسكو لاستيك براى اثبات تثليت و در اسلام براى اثبات توحيد، نشان مى‏دهد كه اگر اين منطق به عرصه عينيات وارد شود تثليت و توحيد و هر چيز ديگر را مى‏توان با آن سازمان داد.

ب) اشتباهات مبنايى فلسفه ارسطويى و حكمت متعاليه:

1 - شمول دادن كاربرد «عقل» بر خداوند كه خالق عقل است. خدا را قابل تحليل و تعقل عقلى دانستن در حالى كه عقل مخلوق خداوند و قهراً محدود است و خداوند نامحدود.

2 - خداوند را «علة العلل» دانستن، در حالى كه خداوند خالق قانون علة و معلول است.

3 - انتخاب عنوان «صدور» يا «نشو» به جاى «ايجاد» و «انشاء».

4 - سرايت دادن مسأله ذهنى «تفكيك وجود از ماهيت» به عرصه واقعيات و عينيات.

5 - سرايت دادن تناقضِ ميان دو مفهوم ذهنى «وجود» و «عدم» به عرصه عينيات.

كه نتيجه مى‏دهد «خداوند صرف الوجود» است در حالى كه آن چه در واقعيت و خارج هست «شى» است نه «وجود» وجود يك مفهوم كاملاً ذهنى است.

6 - فلسفه ارسطويى بر مبناى منطق ارسطويى (وقتى كه با عينيات پيوند مى‏خورند) راهى غير از «وحدت وجود» ندارد.

7 - فلسفه ارسطويى مفهوم صرفاً ذهنىِ «تشكيك» را به عينيات سرايت مى‏دهد و در نتيجه با انكار واقعيات به سفسطه سقوط كرده و به ضد فلسفه تبديل مى‏شود و مصداق «نقض غرض» مى‏گردد.

8 - باور به «موجودات ممكن الوجود» با وصف «قديم» با عنوان «مجردات» يا هر نوع ديگر در حالى كه هيچ چيزى (غير از خدا) فارغ از زمان (تغيير) و مكان نيست.

9 - فلسفه ارسطويى توجه ندارد كه: هر حادث به‏دليل همان حدوثش محدود است و حدود هر شى (نفس حدود) مكان آن شى است.

10 - فلسفه ارسطويى توجه نمى‏كند كه: نفس «حدوث» يعنى «حركت» و حركت يعنى «زمان». چگونه ممكن است يك شى حادث، مجرد از زمان باشد.

11 - گريز از «محذورين» در سوال «خداوند آن پديده اوليّه را از چه خلق كرد؟» عامل اوليه پناه آوردن ارسطوييان به اصطلاح‏هايى از قبيل «صدور»، «عقل اول، عقل دوم تا عقل عاشر» است در حالى كه اساس اين سؤال غلط و سالبه به انتفاى موضوع است.

12 - گريز از سوال «خداوند قبل از آفرينش كائنات به چه كارى مى‏پرداخت؟» ارسطوييان را وادار كرده كه به فرضيه مجردات كه «قديم» باشند، باور كنند در حالى كه اساس سوال غلط و مصادره به مطلوب است و نيز مصداق تناقض به شمار مى‏آيد.

13 - فلسفه ارسطوئى بيش از هر فلسفه‏اى و بشدت دچار «جهل ايجادى» است كه در چند برگ بعد، توضيح آن خواهد آمد.

14 - همان‏طور كه خواهد آمد: حركت جوهرى نه يك كشف است و نه يك ابتكار، بل حل مشكلى است كه ارسطوييان تنها براى خودشان ايجاد كرده بودند و تنها براى خودشان حل شده است. ديگران نه به اين اشتباه دچار شدند و نه نيازى به حلّ آن دارند.

15 - بحث حركت جوهرى، حركت در عَرَض و تفكيك اين دو از همديگر حتى بر اساس خود ارسطوئيات نيز يك بحث بى‏هوده است؛ زيرا خودشان تصريح كرده‏اند كه تفكيك جوهر و عرض صرفاً يك انتزاع ذهنى است با اين همه اين مسأله را به عينيات تسّرى مى‏دهند.

16 - حركت يك «شى» است و هر شى يك وجود دارد و يك ماهيت، پس حركت به‏دليل وجودش «اصيل» است حال يك اصيل چگونه بر ماهيت كه اعتبارى است متفرع مى‏شود؟ خواه در مبناى ابن سينا كه حركت را تنها در عرض مى‏داند و خواه بر مبناى صدرا كه حركت را در جوهر و به تبع آن در عرض مى‏داند چون جوهر و عرض هر دو ماهيت هستند.

17 - اقتضاى ايجابى و قهرى فلسفه ارسطويى (به‏ويژه در قالب حكمت متعاليه) اين است كه: نفى جنس، نوع و فصل از خداوند لازم گرفته خداوند «صرف الوجود»، «حقيقة الوجود» باشد، آنگاه به توجيهات مى‏پردازد كه «حقيقة الوجود» صرفاً يك مفهوم ذهنى نيست.

18 - معنى توحيد در فلسفه ارسطويى به‏ويژه در حكمت متعاليه «يكى كردن خدا و كائنات» است - همه اشياء را يك شى واحد دانستن - توحيد در قرآن و حديث سلب الوهيت (با هر تاويل و توجيه) از همه اشياء (غير از خدا) است.

19 - خداى ارسطو و ارسطوئيان و از آن جمله خداى حكمت متعاليه «فعل محض» است. توان «ايجاد»، «انشاء» و «خلق كردن» را ندارد. «مَنشأ» است نه «مُنِشى‏ء»، «مصدر» است نه حتى «صادر كننده»، «تماشاگر محض» است نه «فعال» و...

20 - فلسفه ارسطويى همان‏طور كه با جدّ و ادعاى دقت، در طبيعيات بحث و استدلال مى‏كند در الهيات نيز با همان جدّ و ادعاى دقت، استدلال مى‏كند با همان منطق و با همان شيوه و با همان برهان كه مدعى است از مقدمات يقينى تشكيل مى‏يابد. با همه اين‏ها طبيعياتش باطل و موهوم از آب درآمد، بى‏ترديد الهياتش نيز همين‏طور است. وحدت ابزار، وحدت شيوه، وحدت جريان استدلال، غير از «وحدت در بطلان» چيزى را ايجاب نمى‏كند.

21 - فلسفه ارسطويى غير از اعتقاد به «انسان حيوان است» چاره‏اى ندارد. يعنى اين مطلب از يافته‏هاى آن نيست تا بگوييم يك استنتاج علمى است بل لازمه قهرى ابزار و شيوه و روش آن است.

22 - فلسفه ارسطويى چاره‏اى غير از «اصالت فرد» ندارد.

23 - فلسفه ارسطويى بر اساس همان «اصالت فرد» چاره‏ايى جز «ليبراليسم» ندارد.

يعنى اين فلسفه نمى‏تواند «مكتب» باشد و ايدئولوژى  - به قول خودشان حكمت عملى - بدهد در حالى كه كسى شك ندارد اسلام (و هر دينى) مكتب است و ايدئولوژى و نسخه براى زندگى مى‏دهد.

24 - فلسفه ارسطويى نمى‏تواند به «شخصيت جامعه» معتقد باشد.

25 - فلسفه ارسطويى نمى‏تواند حقوقى براى جامعه در قبال حقوق افراد قائل شود.

26 - فلسفه ارسطويى در قالب حكمت متعاليه چاره‏اى جز تفكيك طريقت از شريعت ندارد.

27 - اقتضاى ايجابى و قهرى فلسفه ارسطويى «نسبى بودن اخلاق» است به‏ويژه در قالب حكمت متعاليه.

28 - فلسفه ارسطويى همان‏طور كه مى‏توانست تثليت اسكو لاستيك را ثابت كند همانطور هم در اسلام بحث مى‏كند و توحيد را توضيح مى‏دهد. پس بوسيله تسّرى دادن اين فلسفه به عينيات هر چيز متناقض را مى‏توان با آن اثبات كرد.

 

http://daralsadegh.net/bank-majallat-nooralsadegh/1129-arasto

 

[ یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:نقد ارسطو " دارالصادق,

] [ 17:49 ] [ دانا ]

[ ]

[ شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:دانلود کتاب نقد فلسفه,

] [ 17:38 ] [ دانا ]

[ ]

[ دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:مکتب تفکیک - نقد فلسفه - آیت الله سیدان,

] [ 19:11 ] [ دانا ]

[ ]

 مکتب تفکیک و نقد فلسفه- حضرت  آیت الله سیدان 2

 

[ دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:مکتب تفکیک " نقد فلسفه" حضرت آیت الله سیدان,

] [ 19:8 ] [ دانا ]

[ ]

 تاویل آیات قرآن - نقد فلسفه توسط آیت الله سیدان

 

  

 

 

[ یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:تاویل آیات قرآن ,

] [ 20:7 ] [ دانا ]

[ ]

کسانی که یقین به کفر ابن عربی نمی کنند لااقل می توانند سکوت پیشه کنند؟  مُحَمَّدُ بْنُ قُولَوَيْهِ عَنْ سَعْدٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى عَنْ يُونُسَ قَالَ: سَمِعْتُ رَجُلًا مِنَ الطَّيَّارَةِ ...

 

کسانی که یقین به کفر ابن عربی نمی کنند لااقل می توانند سکوت پیشه کنند؟

 مُحَمَّدُ بْنُ قُولَوَیْهِ عَنْ سَعْدٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عِیسَى عَنْ یُونُسَ قَالَ: سَمِعْتُ رَجُلًا مِنَ الطَّیَّارَةِ یُحَدِّثُ أَبَا الْحَسَنِ الرِّضَا ع عَنْ یُونُسَ بْنِ ظَبْیَانَ أَنَّهُ قَالَ کُنْتُ فِی بَعْضِ اللَّیَالِی وَ أَنَا فِی الطَّوَافِ فَإِذَا نِدَاءٌ مِنْ فَوْقِ رَأْسِی یَا یُونُسُ إِنَّنِی أَنَا اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِی وَ أَقِمِ الصَّلاةَ لِذِکْرِی‏
 فَرَفَعْتُ رَأْسِی فاذاح [کذا] فَغَضِبَ أَبُو الْحَسَنِ غَضَباً لَمْ یَمْلِکْ نَفْسَهُ ثُمَّ قَالَ لِلرَّجُلِ اخْرُجْ عَنِّی لَعَنَکَ اللَّهُ وَ لَعَنَ اللَّهُ مَنْ حَدَّثَکَ وَ لَعَنَ یُونُسَ بْنَ ظَبْیَانَ أَلْفَ لَعْنَةٍ تَتْبَعُهَا أَلْفُ لَعْنَةٍ کُلُّ لَعْنَةٍ مِنْهَا تُبْلِغُکَ إِلَى قَعْرِ جَهَنَّمَ وَ أَشْهَدُ مَا نَادَاهُ إِلَّا شَیْطَانٌ أَمَا إِنَّ یُونُسَ مَعَ أَبِی الْخَطَّابِ فِی أَشَدِّ الْعَذَابِ مَقْرُونَانِ وَ أَصْحَابَهُمَا إِلَى ذَلِکَ الشَّیْطَانِ مَعَ فِرْعَوْنَ وَ آلِ فِرْعَوْنَ فِی أَشَدِّ الْعَذَابِ سَمِعْتُ ذَلِکَ مِنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع فَقَالَ یُونُسُ فَقَامَ الرَّجُلُ مِنْ عِنْدِهِ فَمَا بَلَغَ الْبَابَ إِلَّا عَشَرَةَ خِطَاءٍ حَتَّى صُرِعَ مَغْشِیّاً عَلَیْهِ قَدْ قَاءَ رَجِیعَهُ وَ حُمِلَ مَیِّتاً فَقَالَ أَبُو الْحَسَنِ ع أَتَاهُ الْمَلَکُ بِیَدِهِ عَمُودٌ فَضَرَبَهُ عَلَى هَامَتِهِ ضَرْبَةً قَلَبَ فِیهَا مَثَانَتَهُ حَتَّى قَاءَ رَجِیعَهُ وَ عَجَّلَ اللَّهُ بِرُوحِهِ إِلَى الْهَاوِیَةِ وَ أَلْحَقَهُ بِصَاحِبِهِ الَّذِی حَدَّثَهُ یُونُسَ بْنِ ظَبْیَانَ وَ رَأَى الشَّیْطَانَ الَّذِی کَانَ تَرَاءَى لَه۱

neda

محمد بن قولویه قمی از «سعد بن عبدالله اشعری» از «محمد بن عیسی» از «یونس بن عبدالرحمان» نقل کرده

 

ادامه مطلب

[ یک شنبه 8 ارديبهشت 1392برچسب:نقد فلسفه, نقد عرفان, دارالصادق , لعن امام رضا,

] [ 15:44 ] [ دانا ]

[ ]